امروز با فاطمه رفتم دبیرستانم که مدرکم رو بگیرم زنگ تفریح بود و همه ی بچه ها توی سالن و حیاط بودند فاطمه خیلی ذوق کرده بود وقتی برگشتیم تو ماشین به داداشی گفت رفتیم مدرسه ی آجی ها ...
امروز رفتیم برای مامان روسری بخریم به فروشنده گفتم روسری بچه گونه هاتون رو ببینم چند تا روسری آورد یکی شو سر فاطمه کردم یکم بزرگ بود گفتم نه بزرگه فاطمه گفت آجی بخر میرم مسجد سرم کنم خلاصه که با این حرفش مجبورم کرد بخرم ...